گلي ديدم در بستر خاک
در بيابان زير خاشاک
ابري آمد و سايه افکند بر سر او
باران رحمت باريد بر سر او
بادي آمد ابر را کنار زد
خورشيد آمد رنگين کمان زد
خورشيد رفت و آفتاب غروب کرد
شب رفت و آفتاب طلوع کرد
روزها گذشت و دنيا به کس وفا نکرد
دلنوشته اي از:
علي اکبر عجم اکرامي
درباره این سایت