آه مي ترسم که دارد باز طوفان مي شود
آرزوهايم همين کاخــي کـــه برپا کرده ام
زير آن طوفان سنگين سخت ويران مي شود
خوب مي دانم که يک شب در طلسم دست تو
دامن پرهيـــز من تسليـم شيطان مي شود
آنچه از سيماي من پيداست غير از درد نيست
گرچـه گاهي پشت يک لبخند پنهان مي شود
عاقبت يک روز مي بيني که در ميدان شهر
يک نفر با خاطراتش تيـر باران مي شود
محمد سلماني
درباره این سایت