سعي کردم که بماني و بريدي به درک
کارمان را به غـم و رنج کشيدي به درک
به جهنم که از اين خانه فراري شده اي
عاشقت بودم و هرگــز نشنيدي به درک
ميوه ي کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تومرا هرگز ازاين شاخه نچيدي به درک
فرق خرمهره و گوهر تو نفهميدي چيست
جنس پاخورده ي بازار خريدي بـــــــه درک
دانه پاشيدم و هربار نشستم به کمين
سادگي کردي و از دام پريدي بــه درک
عاقبت سنگ بزرگي به سرت خواهد خورد
ميکشي از تـــــه دل آه شديدي بــــه درک
نوشدارو شدي اما بــه گمانم قدري
دير بالاي سرکشته رسيدي به درک.
سوفي صابري
درباره این سایت