شانه ات را دير آوردي ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پيکرم را باد برد
آه اي گنجشکهاي مضطرب شرمنده ام
لانه ي بر شاخه هــــاي لاغرم را باد برد
من بلوطي پيــر بـودم پاي يک کـــوه بلند
نيمم آتش سوخت ، نيم ديگرم را باد برد
از غزلهايم فقط خاکستري مانده بـه جا
بيت هاي روشن و شعله ورم را باد برد
با همين نيمه همين معمولي ساده بساز
ديــــر کردي نيمـه ي عاشق ترم را باد برد
بال کوبيدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد
حامد عسکري
من از خدا که تورا آفريد ممنونم
ازآنکه روح به جسمت دميد ممنونم
ازآنکه مثل بت کوچکي تراشت داد
ازآنکه طرح تنت را کشيد ممنونم
توراه مي روي اندام شهر مي لرزد
من از تمام درختان بيد ممنونم
در اين غروب در اين روزهاي تنهايي
از اينکه عشق به دادم رسيد ممنونم
من از کسي که عزيز مرا به چاه انداخت
وآنکه آمدو اورا خريد ممنونم
من از نگاه پريشان آن زليخايي
که خواب پيرهنم را دريد ممنونم
چنان گداخته ي شاهرود چشم توام
که از ابوالحسن وبايزيد ممنونم
تمام مردم اين شهر دوستت دارند
من از حسين ورضاو مجيد ممنونم
چقدر خوب وقشنگي چقدر زيبايي
من از خدا که تو را آفريد ممنونم
فرامرز عربعامري
لطفي كه كرده اي
من يك كبوترم كه تويي شهپرم حسين
صد شكر در هواي غمت ميپرم حسين
اربابِ من تويي و به كس نيست مُرتَبط
در آستان كوي تو گر نوكرم حسين
بي شك بدون لطف تو من غرق ميشدم
اي كشتي نجات من و ياورم حسين
لطفي كه كرده اي تو به من مادرم نكرد
اي مهربان تر از پدر و مادرم حسين
من هم ز داغ تو به خدا قول ميدهم
تا اينكه زنده ام بزنم بر سرم حسين
آخر به جرم چه كفنت نيزه ها شدند؟
آقاي خوب و از همه كس بهترم حسين
بايد كه مثل پيكر تو زير آفتاب
بي غسل و بي كفن بشود پيكرم حسين
(هاني اميرفرجي)
وقتي دلم به سمت تو مايل نميشود
بايد بگويم اسم دلم، دل نمي شود
ديوانهام بخوان که به عقلم نياورند
ديوانهي تو است که عاقل نميشود
تکليف پاي عابران چيست؟ آيهاي
از آسمان فاصله نازل نميشود
خط ميزنم غبار هوا را که بنگرم
آيا کسي ز پنجره داخل نميشود؟
ميخواستم رها شوم از عاشقانه ها
ديدم که در نگاهتو حاصل نميشود
تا نيستي تمام غزل ها معلق اند
اين شعرمدتيست که کامل نميشود
زندهياد نجمه زارع
خار بودم خواستم تا گل کنم خوشبو شوم
درس خواندم تا که شايد با کسان همسو شوم
جوجه اردک بودم و زشت شبيه قصه ها
آرزو ميداشتم تا لحظه اي يک قو شوم
دختر همسايه مان کارش درست و بيست بود
غبطه ميخوردم به حالش خواستم چون او شوم
من دلم ميخواست پيش اين و آن پيچيده و .
مثل يک مجهول در مجهول ، تو در تو شوم
من شب و روزم همه صرف کتاب و درس شد
اين دليلي شد که من دور از همه کم رو شوم
پيش چشم اين و آن من بارها جاي کباب !!
رد شدم از امتحان تا کتلت و کوکو شوم
چشم هايم را دو دستي دادم و اما سرم
فسفرش را سوخت تا من عالمي بي مو شوم
اين غزل حرفش همين است که در عمر گران
من چقدر زجر کشيدم تا که دانشجو شوم
سجاد صادقي
نشاني:
http://man-e-ordibeheshti.blogfa.com
گلي ديدم در بستر خاک
در بيابان زير خاشاک
ابري آمد و سايه افکند بر سر او
باران رحمت باريد بر سر او
بادي آمد ابر را کنار زد
خورشيد آمد رنگين کمان زد
خورشيد رفت و آفتاب غروب کرد
شب رفت و آفتاب طلوع کرد
روزها گذشت و دنيا به کس وفا نکرد
دلنوشته اي از:
علي اکبر عجم اکرامي
در من بگيران با لبانت طعم نعنا را
بردار از مويت فشار روسريها را
حالا بيا يک کودتاچي در تنت باشم
در بازوانم دل بزن احساس دريا را
هي موج شو بر صخرههاي سينهام بشکن
هي ذره ذره در تنت آواره کن ما را
بگذار تا لکنت بگيرم در لبان تو
طعم تمام شعرهاي خوب دنيا را
در چين دامانت بلرزان تار و پودم را
محکم بکوبان بر سر غمهايمان پا را
امشب قيامت کن مرا آتش بزن در عشق
زير و زبر کن خلوت اين مرد تنها را
عطر تنت را در نفسهايم رهاتر شو
ارديبهشتي کن برايم صبح فردا را
موهاي زاغت را بپيچان دور بازوهام
لنگر بگير آهسته در من روسريها را.
هادي نژاد هاشمي
سعي کردم که بماني و بريدي به درک
کارمان را به غـم و رنج کشيدي به درک
به جهنم که از اين خانه فراري شده اي
عاشقت بودم و هرگــز نشنيدي به درک
ميوه ي کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تومرا هرگز ازاين شاخه نچيدي به درک
فرق خرمهره و گوهر تو نفهميدي چيست
جنس پاخورده ي بازار خريدي بـــــــه درک
دانه پاشيدم و هربار نشستم به کمين
سادگي کردي و از دام پريدي بــه درک
عاقبت سنگ بزرگي به سرت خواهد خورد
ميکشي از تـــــه دل آه شديدي بــــه درک
نوشدارو شدي اما بــه گمانم قدري
دير بالاي سرکشته رسيدي به درک.
سوفي صابري
روي پيشاني بختم خط به خط چين ديده ام
بسکه خود را در دل آيينـــــه غمگين ديده ام
مـو سپيدم مـو سپيدم مـــوسپيدم مــو سپيد
گرگ باران ديده هستم، برف سنگين ديده ام
آه يک چشمم زليخا آن يکي يعقوب شد
حال يوسف را ببينـــم با کدامين ديده ام؟
آشنا هستي به چشمم صبر کن، قدري بخند
يادم آمـد، مـن تـــــورا روز نخستين ديـــــده ام
بيستون ديشب به چشمم جاده اي هموار بود
ابن سيرين را خبــــر کن، خواب شيرين ديده ام
با نگاهت اجتماع کافري تشکيل شد
هيئتي از فرقه هاي دلبري تشکيل شد
مردم از خانه براي ديدنت بيرون زدند
سازمان رسمي گردشگري تشکيل شد
ماده گرگ چشمهايت آنقدر کشته گرفت
در مسيرت دادگاه کيفري تشکيل شد
آنقدر مردان بيچاره گرفتارت شدند
مجمع لغو طلاق محضري تشکيل شد
عاشقيدن جوري از زيبايي ات معنا گرفت
که گروه جعل هاي مصدري تشکيل شد
با تو زيبايي شناسي در هنر تغيير کرد
مکتب امپرسيون روسري تشکيل شد
آمدي از خانه بيرون باز دعوا شد سرت
اخم کردي دسته هاي شرخري تشکيل شد
عده اي مي خواستند از جنس تو صحبت کنند
انجمن هاي زبان زرگري تشکيل شد
سيب سرخم ! شاخه ات افتاد در دست شغال
باز هم دنيايي از ديو و پري تشکيل شد.
علي صفري
آه مي ترسم که دارد باز طوفان مي شود
آرزوهايم همين کاخــي کـــه برپا کرده ام
زير آن طوفان سنگين سخت ويران مي شود
خوب مي دانم که يک شب در طلسم دست تو
دامن پرهيـــز من تسليـم شيطان مي شود
آنچه از سيماي من پيداست غير از درد نيست
گرچـه گاهي پشت يک لبخند پنهان مي شود
عاقبت يک روز مي بيني که در ميدان شهر
يک نفر با خاطراتش تيـر باران مي شود
محمد سلماني
تو هماني ?ه دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان يافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقيبان کمين ?رده عقب مي ماند
هر که تبليغ کند خوبي دلبندش را
مثل آن خواب بعيد است ببيند ديگر
هر که تعريف کند خواب خوشايندش را
.
مادرم بعد تو هي حال مرا مي پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اينکه مرا تجزيه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرايندش را
قلب من موقع اهدا به تو ايراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پيوندش را
حفظ کن اين غزلم را که به زودي شايد
بفرستند رفيقان به تو اين بندش را :
منم آن شيخ سيه روز که در آخر عمر
لاي موهاي تو گم کرد خداوندش را
کاظم بهمني
درباره این سایت